غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

به عشــــــقِ « شِمَــــکت »

حرف زدنت اینقدر قشنگ و شیرین و بامزه است که در قالب نوشته نمیشه برات ثبت کنم. باید بعدها فیلم هاتو ببینی تا لذّت ببری به شکم میگی « شمکم» ***             ***             ***                *** یکی از دغدغه های همه ی مادرا اینه که بچّه هاشون خوب غــذا بخورن در همین راستا تمام تلاشم رو می کنم تا تنوع غذایی داشته باشی عصرونه برای تو خیلی مهمّه وعده ی عصــر رو خیلی بیشتر از بقیّه ی وعده ها دوست داری وقتی عصــرونه ات کامل و خوب باشه، دیگه برای شام خوردنت غصّه ندارم همیشه سعی میکنم عصرونه ها برات تنوّع ایج...
10 خرداد 1394

بــــازی بــــابــــاها

طبق معمول این شبهای بلند و گرم، اکثــرا میبریمت پارک میدون ارگ امشب توی پارک « کوثر خانم » رو دیدیم. کوثر کوچولو دو سال از تو بزرگ تره، باباش دوست بابایی و مامانش دوست منه. من و مامان کوثر باهم صحبت میکردیم. باباها   هــــم  با شما بازی میکردن. اینقد به باباها خوش گذشته بود که یهویی دیدیم خودشونم سوار « الا کلنگ » شدن. و آخـــرای بازیشون، شما کوچولوهارو بغل کردن تا توی مردم کمتر خجالت بکشن و بهونه داشته باشن. « تازه می فهمم که چرا توی بعضی از پارک ها، وسایل بازی خراب میشه » ...
5 خرداد 1394

اوّلین روز مدرسه...

امروز اوّلین روز مدرسه ی توئه عزیزم امروز صبح مدرسه کار کمی داشتم و قرار بود کارنامه ی چند تا از دانش آموزامو بدم. نمی تونستم رانندگی کنم تا تورو ببرم خونه ی خانم حافظیشون. تصمیم گرفتم ببرمت مدرسه. باهام اومدی مدرسه و پشت میز نقّاشی کشیدی. یک ساعتی که مدرسه بودی خیلی دختر خوبی بودی و باهم برگشتیم خونه. ...
5 خرداد 1394

حمایت دایی ها

گاهی اوقات قطار زندگی، مسیرش، به سمت سربالایی و سختی میره اینجور مواقع اگـــر قرار باشه آدمــا تنهایی خودشونو بکشن بالا خیلی خیلی سخته، مخصوصاً اگه مسئولیت چند نفرو به عهده داشته باشـــن الان، توی این دوره ی زمانی ، قطــار زندگی ما داره به سمت سربالایی میـــره ناراحتی قلبی بابایی ، در راه بودنِ آبجیِ تو ، نیـــازهای عاطفی تو در سن دو سالگی و ... همین مواقع هست که کمک های خالصانه و صادقانه ی اطرافیان واقعاً به درد میخوره و فشـــار رو یه مقــداری کمتر میکنه. از جمعه تا یکشنبه شب ( سه روز ) بابایی باهامون نبود. دایی مهــدی بابایی رو برد تهران تا بابت مشکل ناراحتی قلبیش، به دکتـــرای مختلف نشون بده. دایی عبّاس هم اومد سمنان پیش...
5 خرداد 1394

اوّلین کوتاهی رسمی

غزلم چهارشنبه سی ام اردیبهشت، همینجوری یهویی تصمیم گرفتم که ببرمت آرایشگاه و مواهاتو کوتاه کنم. لباس خونگیتو عوض نکردم تا اگر مویی شد، مشکلی پیش نیاد. رفتیم آرایشگاه « طوطیا » در عین ناباوری روی صندلی راحت و خانم نشستی و به آرایشگر گفتم کوتاه ترین حالت ممکن موهاتو بزنه موهاتو مــــدل « کرنلی » کوتاه کرد و خیلی هم بهت میاد. این عکسو توی آرایشگاه، بعداز اینکه کوتاهی موهات تموم شد و آرایشگر، پیش بندتو باز کرد ازت گرفتم. حالا سرت خلوت و راحت شده، توی گرما کمتر اذیت میشی. وقتی اودیم خونه بردمت حموم و بعدش ناهار خوردی و خیلی خیلی راحت و معصوم خوابیدی. موقع خواب بهم گفتی : « مامانی پوشتم...
5 خرداد 1394

آخرهفته ی شـــاد

آخر هفته رفتیم فیروزکوه تولّد دایی بود و به کام شما بچّه ها تموم شد اون شب شما بچّه ها خیلی خیلی شادی کردید فرداش ، یعنی جمعه صبح، تو و مبینا و رومینا به اتّفاق بابایی و عمو علی (شوهر خاله منیژه) رفتید بیرون دور زدید و توی فضای باز و طبیعت میوه و شیرینی خوردید من نتونستم همراهیتون کنم فاطمه جون هم امتحان ریاضی داشت و باهاتون نیومد و با خاله زهرا رفت خونه خودشون تا درس بخونه وقتی توی طبیعت بازی و شادی میکنه خوشحال میشم چون ما توی طبیعت بزرگ شدیم دوست دارم تو هم از طبیعت بهره ببری ...
4 خرداد 1394

خونه ی متین کوچولو

سه شب پیش، رفتیم خونه ی متین کوچولو تا ببینیمش. خود متین کوچولو، توی اتاق باباو مامانش، خیلی ناز و عمیق خوابیده بود. بچه های کوچولو ، اوایل تولّدشون اکثـــراً خوابن. تو بدوبدو به اتّفاق بابایی رفتی اتاق متین کوچولو و با دیدن عروسکِ بچّگیهای زن عمو حمیده و اسباب بازیهای متین، کلی ذوق کردی. اتاق متین کوچولو پسرونه و خیلی قشنگ بود. اون شب تصمیم داشتیم ببریمت پارک، امّا از بس خسته بودی یهویی دیدیم صدایی ازت نمیاد و روی صندلی عقب ماشین، خوابت برده بود. اغلب وقتی جایی میریم، تیپ ورودیت با تیپ خروجیت کلّی فرق داره. موقع ورود مرتّب، لباس بیرون و شیک و آروم... امّاااا موقع خروج، لباس خونگی، موهای درهم، شیطون و خست...
2 خرداد 1394

عــروسی پسرعمو سعید

جمعه ی گذشته ( بیست و ششم اردیبهشت مصادف با بعثت پیامبر) ، جشن عروسی پسرعمو سعید بود. تقریبا دو سه روزی حال و هوای عروسی توی خونه مون برپا بود. چون کلّ خانواده ی باباجون اومده بودن خونه ما و تو از حضور همه بخصوص فاطمه، خیلی خوش حال بودی. شب حنابندون خیلی به تو و فاطمه خوش گذشت. خیلی خیلی بازی و نای نای کردی. شب عروسی هم اصلا با ما کار نداشتی، نزدیک ما، دور از چشم عروس و دوماد واسه خودت می رقصیدی. ابتدای شب عروسی، با ذوق لباس عروس پوشیدی و خیلی ذوق و شوق داشتی. این عکسو توی خونه ازت گرفتم: و وقتی رفتیم سالن، همینطور خوشحال و ذوق زده بودی. این اوّلین باریه که لباس عروستو می پوشی عزیزم متاسفانه دایی عباسو...
2 خرداد 1394
1